داستان کوتاه،اس ام اس،پ ن پ،طنز
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
من و خدا
داستان های عاشقانه
اس ام اس
همه چیز در این جا !!!
مطالب جالب و طنز(حتما سر بزنید)
دنیای خنده
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های کوتاه و جالب و آدرس shortstories.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 36
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 39
بازدید کل : 138255
تعداد مطالب : 264
تعداد نظرات : 33
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
Yas

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 19:9 :: نويسنده : Yas

کلاس ریاضی

سه نفر در تقسیم 17 شتر با هم نزاع می کنند . اولی مدعی  1/2 دومی 1/3 و سومی 1/9 از شترها بودند و به هر ترتیب که می خواستند شتر ها را تقسیم کنند نتوانستند یعنی :

 

17*1/9=1.8                                           17*1/3=5.6                               17*1/2 =8.5

 



ادامه مطلب ...
 
یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 19:5 :: نويسنده : Yas

من بی حیا نیستم

روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
 



ادامه مطلب ...
 
یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 19:4 :: نويسنده : Yas

انتخاب وزیر

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند...
چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»...
پادشاه بیرون رفت و در را بست...



ادامه مطلب ...
 
یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 18:54 :: نويسنده : Yas

باغ انار

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست
داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم
به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً
فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون
ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای
که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای
من در زندگیم!.....



ادامه مطلب ...
 
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 20:1 :: نويسنده : Yas


داستان کوتاه ليلي، رفتن است

 

خدا گفت: ليلي يک ماجراست، ماجرايي آکنده از من.
ماجرايي که بايد بسازيش.
شيطان گفت: تنها يک اتفاق است. بنشين تا بيفتد.
آنان که حرف شيطان را باور کردند، نشستند
و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.
مجنون اما بلند شد، رفت تا ليلي را بسازد.
خدا گفت: ليلي درد است. درد زادني نو. تولدي به دست خويشتن.
شيطان گفت: آسودگي ست. خيالي ست خوش.
خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شيطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.
خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن.
شيطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.
خدا گفت: ليلي سخت است. دير است و دور از دست.
شيطان گفت: ساده است. همين جايي و دم دست.
و دنيا پر شد از ليلي هاي زود. ليلي هاي ساده اينجايي.
ليلي هاي نزديک لحظه اي.
خدا گفت: ليلي زندگي ست. زيستني از نوعي ديگر.
ليلي جاودانگي شد و شيطان ديگر نبود.
مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست که ليلي تا ابد طول مي کشد.

 

 
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 20:1 :: نويسنده : Yas


داستان کوتاه ليلي، رفتن است

 

خدا گفت: ليلي يک ماجراست، ماجرايي آکنده از من.
ماجرايي که بايد بسازيش.
شيطان گفت: تنها يک اتفاق است. بنشين تا بيفتد.
آنان که حرف شيطان را باور کردند، نشستند
و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.
مجنون اما بلند شد، رفت تا ليلي را بسازد.
خدا گفت: ليلي درد است. درد زادني نو. تولدي به دست خويشتن.
شيطان گفت: آسودگي ست. خيالي ست خوش.
خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شيطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.
خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن.
شيطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.
خدا گفت: ليلي سخت است. دير است و دور از دست.
شيطان گفت: ساده است. همين جايي و دم دست.
و دنيا پر شد از ليلي هاي زود. ليلي هاي ساده اينجايي.
ليلي هاي نزديک لحظه اي.
خدا گفت: ليلي زندگي ست. زيستني از نوعي ديگر.
ليلي جاودانگي شد و شيطان ديگر نبود.
مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست که ليلي تا ابد طول مي کشد.

 

 
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 19:58 :: نويسنده : Yas

                          دعای کشتی شکستگان

 

يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و

تنها دو مرد توانستند نجات يابند و شنا كنان خود را به جزيره كوچكي برسانند.

دو نجات يافته هيچ چاره اي به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند.



ادامه مطلب ...
 
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 19:56 :: نويسنده : Yas

14کاری که تا مطمعن نشدی نکن!!!!!!!!!!!!!!!!!

• اگر کسی از توی ماشینش به تو فحش ناجور داد تا پیاده نشده و قد و قامتش را ندیده‌ای جوابش را نده.

• اگر دختری را دیدی که خیلی خوش‌اندام بود پیش از هر چیز مطمئن شو که قهرمان تکواندو نباشد.



ادامه مطلب ...
 
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 19:54 :: نويسنده : Yas

صف بهشت

در صف طولانی بهشت، در روز قیامت یک راننده اتوبوس در جلو و یک کشیش پشت سر راننده ایستاده بودند.

نوبت راننده که رسید فرشته‌ای نگاهی عمیق به کارنامه‌اش انداخت و بهش گفت: شما بفرمائید بهشت.

نوبت کشیشه که رسید فرشته نگاهی به کارنامه‌اش کرد و بی معطلی گفت: شما برید جهنم که به خدمتتون برسند.



ادامه مطلب ...
 
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 19:50 :: نويسنده : Yas

 آرایش گر و ادای نذر

لوس آنجلس آمریكا، آرایشگری زندگی می‌كرد كه سالها بچه‌دار نمی‌شد. او نذر كرد كه اگر

بچه‌دار شود، تا یك ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او

بچه‌دار شد! روز اول یك شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد.



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 18:33 :: نويسنده : Yas
نصایح لقمان به فرزندش

سعی لقمان بر این بود که در مناسبت های مختلف فرزندش و همچنین سایر مردم را پند و اندرز دهد. لقمان فرزندش ناتان را خطاب قرار داد و گفت:

 



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 18:23 :: نويسنده : Yas
عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن‌ها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می‌کرد .
 



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 14:4 :: نويسنده : Yas

داستان تاریخی اعدام بابک خرمدین

روز قبل از اعدام،خلیفه با بزرگان دربارش مشورت کرد که چگونه بابک را درشهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند وی را ببینند.

بنا بر نظر یکی از درباریان قرار برآن شد که وی را سوار بر پیلی کرده در شهر بگردانند.

پیل را با حنا رنگ کردند و نقش و نگار برآن زدند؛ و بابک را در رختی زنانه و بسیارزننده و تحقیرکننده برآن نشاندند و درشهر به گردش درآوردند.
 



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 14:3 :: نويسنده : Yas

حکایتی از عبید زاکانی

خواب دیدم قیامت شده است.

 هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.

خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 14:2 :: نويسنده : Yas

وقت شناس باشید

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 14:1 :: نويسنده : Yas

فرشته نگهبان
مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت:
- اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی ..
مرد ایستاد و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی رو ندید .بهر حال نجات پیدا کرده بود . به راهش ادامه داد .به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صدا گفت : ....



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 14:0 :: نويسنده : Yas

قدرت باورها

دانشمندان برای بررسی تعیین میزان قدرت باورها بر کیفیت زندگی انسانها آزمایشی را در دانشگاه هاروارد انجام دادند. 80 پیرمرد و 80 پیرزن را انتخاب کردند.



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 13:58 :: نويسنده : Yas

حکایت بهلول و شیخ جنیدی

آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است.



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 13:57 :: نويسنده : Yas

اگر عمر دوباره داشتم

اگر عمر دوباره داشتم مى کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه
چیز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم  ابله تر می شدم.



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 13:52 :: نويسنده : Yas

نسلان ور می افتد
زن ملا مشغول پر کندن چند مرغ بود. گربه ای آمد و یکی از مرغ ها را قاپید و فرار کرد. زن فریاد زد: ملا، گربه مرغ را برد.
 



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 13:49 :: نويسنده : Yas

درخواست سیانور از داروخانه

خانمی وارد داروخانه می‏شه و به دکتر داروساز می‏گه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه می‏گه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 13:47 :: نويسنده : Yas

حکایت شیری که عاشق آهو شد

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 13:44 :: نويسنده : Yas

پهلوان رَضو
دلشوره عجیبی داشت. کمی هم تار می دید ولی مجبور بود. نگاهی به جمعیت
انداخت. گوی را که بلند کرد ، سنگین تر از همیشه به نظر رسید . وقتی آن
را به هوا پرتاب کرد تا با شانه اش آن را پرتاب کند ، دو گوی در هوا دید
و جا خالی داد. صدای خنده جمعیت بلند شد.



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 13:40 :: نويسنده : Yas

هیچ کس را دست کم نگیرید

این داستان توسط وب سایت دانشگاه استنفورد تکذیب شده است،

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, :: 20:28 :: نويسنده : Yas

آرزو

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روب رو شد.



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, :: 20:25 :: نويسنده : Yas
ابلیس

مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.
ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.
کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟
جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.
 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, :: 20:18 :: نويسنده : Yas
گوهر و گردو

می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .

 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, :: 20:18 :: نويسنده : Yas
زشت ترین و زیباترین زن دنیا

مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند بعنوان آخرین خواسته و وصیت چیزی را از آنها بخواهیم تا برای هریک از ما انجام بدهند.
 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, :: 20:15 :: نويسنده : Yas

مرخصی از همسر

می گویند در دوران قبل که پاسگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دور از شهرها وجود داشته و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط دیگر برای خدمت منتقل می شدند باید مدت زیادی را دور از اقوام و بستگان سپری می کردند کما
اینکه سفر و رفت وآمد به سهولت فعلی نبوده شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همین خاطر معدود خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران دیگر قرار می گرفت.همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان ....



ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:53 :: نويسنده : Yas
دروغ های مادرم
 داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:
 


ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:53 :: نويسنده : Yas
دروغ های مادرم
 داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:
 


ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:52 :: نويسنده : Yas
همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند

دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند



ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:51 :: نويسنده : Yas
یک رفتار خوب ...

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش "جک" بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!"



ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده : Yas
ملا و راهب

یک ملا و یک راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند ، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.
 



ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:41 :: نويسنده : Yas
رقابت

روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند . در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد. با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار  ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز  از پا در می آورد ...



ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:39 :: نويسنده : Yas
نقش زن در پیشرفت همسر

میگویند زنها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش بسزایی دارند.
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم...
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
 



ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:38 :: نويسنده : Yas
نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش

به پسرم درس بدهید.
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد.



ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:17 :: نويسنده : Yas
آرزوهای عجیب یک مرد (طنز)

یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت :
 



ادامه مطلب ...
 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:59 :: نويسنده : Yas
یک E-mail از طرف خدا...

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی



ادامه مطلب ...
 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:57 :: نويسنده : Yas
قیمت مغز ....

بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهی خسته ، ناراحت و جدی .

دکتر در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم , تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه ."
 



ادامه مطلب ...
 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:53 :: نويسنده : Yas
طلب بخشش به سبک بچه زرنگ ها

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
 



ادامه مطلب ...
 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:49 :: نويسنده : Yas
طنز بسیار جالب: نه قانونی نه منطقی!!!

دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت:
قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ،
اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول می کنم
 



ادامه مطلب ...
 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:40 :: نويسنده : Yas
درسی از ابومسلم خراسانی

شاگرد معمار، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است.

 



ادامه مطلب ...
 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:33 :: نويسنده : Yas
شکل خدایی

اینل واترمن داستان آهنگری را می گوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند.
 



ادامه مطلب ...
 
مزدور

روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت .
فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف....

را نظر کردند اثری از استاد نبود .
 



ادامه مطلب ...
 

حاضرجوابی های کودکانه

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته
بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.
در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید
بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست

 

حاضرجوابی های کودکانه

معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى این که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر
شود گفت بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
بچه‌ها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟
یکى از بچه‌ها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست. 

 

حاضرجوابی های کودکانه

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه
بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و
بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.
یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.

 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:24 :: نويسنده : Yas

حاضرجوابی های کودکانه

یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
 

 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:19 :: نويسنده : Yas
حاضر جوابی های کودکانه

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندار
عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ

نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.