داستان کوتاه،اس ام اس،پ ن پ،طنز
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
من و خدا
داستان های عاشقانه
اس ام اس
همه چیز در این جا !!!
مطالب جالب و طنز(حتما سر بزنید)
دنیای خنده
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های کوتاه و جالب و آدرس shortstories.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 5
بازدید کل : 138221
تعداد مطالب : 264
تعداد نظرات : 33
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
Yas

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:30 :: نويسنده : Yas

 

معنای دوم عشق
روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید:" چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای!؟"


ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:29 :: نويسنده : Yas

 

رشد
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم.


ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:28 :: نويسنده : Yas

 

سنجش

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.



ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:28 :: نويسنده : Yas

 

جانی کوچولو
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت


ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:27 :: نويسنده : Yas

 

قاتل و میوه فروش

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر از گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.



ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : Yas

 

عتیقه فروش

عتیقه‌فروشی، در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید كاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد كه در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت كاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد.



ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : Yas

 

دیوانه

مردی در كنار رودخانه‌ای ایستاده بود
ناگهان صدای فریادی را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسی در حال غرق شدن است
فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد... 



ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:23 :: نويسنده : Yas

 

داستانی از شیخ بهایى
روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مى‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.


ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:23 :: نويسنده : Yas

 

از بدخواهت کمک بگیر
مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:” در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است.


ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:18 :: نويسنده : Yas

 

هفت چیزی که
هفت چیزی که شاید امروز برات اهمیت داشته باشند و آرامشت رو بهم بزنند
ولی ده ساله دیگه حتی به یادشون هم نمی آری!


ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:18 :: نويسنده : Yas

 

خندیدن یک نیایش است
خندیدن یک نیایش است
اگر بتوانی بخندی، آموخته ای که چگونه نیایش کنی


ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:17 :: نويسنده : Yas

 

ریسمان ذهنى
استاد شیوانا به همراه تعداد زیادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شیوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر یک از اعضاى گروه اسم حیوانى را درست کردند و با صداى بلند این اسامى ناشایست را تکرار کردند. شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت.


ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:16 :: نويسنده : Yas

 

یکی از مهمترین خصایص انسان ها
روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟
استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟


ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:15 :: نويسنده : Yas

 

بخشودگی
مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت.
پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم ، من به یک یهودی پناه دادم.


ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:14 :: نويسنده : Yas

 

تاجر
چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»


ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : Yas

 

حل مسئله به دو روش آمریکایی و روسی
هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد. آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند. (جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد وروی سطح کاغذ نمی ریزد)


ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:12 :: نويسنده : Yas

 

گربۀ معبد
در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آنها میشد. بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد.


ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:11 :: نويسنده : Yas

 

چوپان و امام زاده
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید.


ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:10 :: نويسنده : Yas

 

داستان جالب امتحان دامادها !!

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت



ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:9 :: نويسنده : Yas

داستان قضاوت زود
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد ..



ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:8 :: نويسنده : Yas

 

داستان دروغ شرافت مندانه
روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسیدچرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت..



ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:7 :: نويسنده : Yas

داستان یک زوج موفق
یک روز از یک زوج موفق سوال کردم: دلیل موفقیت شما در چیست؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنید؟



ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : Yas

داستان بستنی ساده
روزی پسربچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت .
پسر پرسید : بستنی با شکلات چند است ؟
خدمتکار گفت ۵۰ سنت !



ادامه مطلب ...
 
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 10:3 :: نويسنده : Yas

 

داستان آقای گاو
در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.
هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همکاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.
در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:

با خانم دبیر کلاس دومی ها کار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.
از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت:
من “گاو” هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می شوند.



ادامه مطلب ...
 

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 9 صفحه بعد