داستان کوتاه،اس ام اس،پ ن پ،طنز
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
من و خدا
داستان های عاشقانه
اس ام اس
همه چیز در این جا !!!
مطالب جالب و طنز(حتما سر بزنید)
دنیای خنده
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های کوتاه و جالب و آدرس shortstories.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 176
بازدید کل : 139775
تعداد مطالب : 264
تعداد نظرات : 33
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
Yas

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 8:30 :: نويسنده : Yas

 

جوک و اس ام اس
گفت از حادثه ای لبریزم ، من پر از فریادم ، در درونم غوغاست
گفتم این حال تو را میفهمم ، دستشویی آنجاست !!!
.
.
.
زن در حالی که در آینه نگاه میکنه به شوهرش میگه:
من جدیدا خیلی وحشتناک، چاق و زشت به نظر میرسم..
لطفا یه چیز خوب به من بگو
شوهر: بیناییت فوق العادست عزیزم!!!
.
.


ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 8:24 :: نويسنده : Yas

جوک و اس ام اس سرکاری

خدا هیچ چیز که به ما نداده باشه

دو چیز را زیاد داده

به من صبر زیاد و به تو روی زیاد !.

.

.

.

پسر به دختر : می خوای خورشید زندگی من باشی ؟

دختر : آره

پسر : پس ۹۲,۹۵۵,۸۸۷٫۶ مایل از من دور بمون !

.

.

.

دیگه به من زنگ نزن

حالا شناختمت

من نمیتونم دیگه با تو باشم

ازت بدم میاد

بی لیاقت

خداحافظ

“این آخرین جمله ای بود که همسایمون به شوهرش گفت”

میخاستم تو ام در جریان باشی عزیزم !

 



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 8:17 :: نويسنده : Yas

 

 

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. ب ‌ام ‌و آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. 
قدری راند و از شتاب اتومبیل لذت برد.
 وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید. 
مرد به اوج هیجان رسیده بود.
 نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکی مردد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. 



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 8:14 :: نويسنده : Yas

 

موشی درخانه تله موش دید، به مرغ وگوسفند و گاو خبرداد همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.


ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 8:13 :: نويسنده : Yas

 

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.
زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد.
وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 8:10 :: نويسنده : Yas

 

 

دلیل اینکه آبادانی ها رو لاف زن میدونن این هست که آبادان یه سری
امکانات داشت که مردمش وقتی واسه بقیه جاهای ایران تعریف میکردن،
باور
 نمیکردن و فکر میکردن دارن دروغ میگن !

امکاناتی مثل :



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 8:8 :: نويسنده : Yas

 

بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فرو ریختن برج های دو قلوی تجارت جهانی در آمریکا شد، یک شرکت جلسه ایی ترتیب داد و از بازماندگان شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند دعوت کرد تا کسانی که از این مهلکه جان سالم به در برده و در آن انفجار غایب بوده اند دلیل خود را ذکر کنند. در صبح روز ملاقات ، مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و داستان همه آدم ها یک نقطه مشترک داشت : همه در اثر یک اتفاق کوچک جان سالم به در برده بودند!

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 8:5 :: نويسنده : Yas

 

به شاهزاده ای خبر دادند که جوان فقیری در شهر هست که بسیار
به تو شباهت دارد دستور داد و جوان را به حضورش آوردند



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 8:3 :: نويسنده : Yas

 

خونه مشغول کاربودم که دخترم بدو بدو اومد و پرسید .
دخترم : مامان تو زنی یا مردی ؟
من : زنم دیگه پس چی ام ؟
دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟
من : نه مامانی بابا مرده .
دخترم : راست میگی مامان ؟



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 8:0 :: نويسنده : Yas

 

آورده اند خواجه ای چشم چران و زن باز ،زنی زیبا در خیابان بدید و چونان همیشه قصد کرد تیکه ای بر او بیاندازد تا خود و دوستان به و جد آیند...



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 7:59 :: نويسنده : Yas

 

می دونم همچین چیزی غیر ممکنه اما یه جورایی با زورم که شده تصور کنید دو تا ذکور رفتن بهشت :
هر روز که همدیگرو می بینن شروع می کنن
 به خالی بستن :
و میگن.........



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 7:54 :: نويسنده : Yas

 

بچه که بودم میرفتم دبستان شاه عباس که اونموقع ته یه کوچه باریک توی خیابون ابوسعید بود.
بعضی موقع
ھا میگفتن فردا لباس نوھاتون رو بپوشین و یه شاخه گل ھم بیارین میخوایم بریم استقبال شاه!
صبح زود بلند میشدم کت و شلوار میپوشیدم و یه دونه گل از تو باغچه یا از تو فلکه صاجب زمان میکندم و میرفتم مدرسه
و مارو میبردن استقبال اقای شاه
!! معمولا میرفتیم بلوار ملک اباد و کنار خیابون مثل ادم وایمیستادیم و گل و پرچم
دستمون میگرفتیم و فریاد میزدیم جاوید شاه
!! اقای شاه با ماشین خوشگل روباز میومد و برامون دست تکون میداد و میخندید



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 7:53 :: نويسنده : Yas

 

در ایام صدارت میرزاتقی خان امیرکبیر روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور میرزاتقی خان رسید.



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 7:52 :: نويسنده : Yas

 

مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کردبا خوشحالی به میزان زیادی تولید می کرد
رئیسش که یک شیر بود، ازاینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 7:50 :: نويسنده : Yas

 

جمعیت زیادی دور حضرت علی حلقه زده بودند. مرد وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید:
-یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟


ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 7:48 :: نويسنده : Yas

 

حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .حضرت سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 7:47 :: نويسنده : Yas

 

اگر زنی رنگ شاد بپوشد رژ لب بزند ، و کلاه عجیب و غریبی سرش بگذارد

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 7:44 :: نويسنده : Yas

 

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 7:43 :: نويسنده : Yas

 

فردریک کبیر ،که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد 
معتقد به آزادی اندیشه بود و رشد فکری مردم را در گرو آن می دانست.
 
او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت،
 



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 7:42 :: نويسنده : Yas

 

 

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم 




ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 7:39 :: نويسنده : Yas

 

یه استاد داشتیم هر سری میومد سر کلاس به دخترا تیکه مینداخت . یه بار دخترا تصمیم میگیرن با اولین تیکه ای که انداخت از کلاس برن بیرون .



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 7:17 :: نويسنده : Yas

 

مدیر و مهندس

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 20:31 :: نويسنده : Yas

 

شکایتی جالب از جنرال موتورز !!!

بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون دریافت کرد:» این دومین باری است که برایتان می نویسم و برای این که بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه ای ندارم، چرا که موضوع از نظر من نیز احمقانه است!

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 20:24 :: نويسنده : Yas

 

می خواهید مرغابی باشید یا عقاب؟
 
وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است. اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید.

ادامه در ادامه داستان



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 20:24 :: نويسنده : Yas

 

می خواهید مرغابی باشید یا عقاب؟
 
وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است. اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید.

ادامه در ادامه داستان



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 20:18 :: نويسنده : Yas

 

عاشق بر نمی گردد!

دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم. کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است.

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 20:16 :: نويسنده : Yas

 

هر که بامش بیش برف بیشتر

یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد.بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند.

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 20:12 :: نويسنده : Yas

 


آرزو
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 20:8 :: نويسنده : Yas

 

پاسخ دکتر حسابی
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . 


ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 20:3 :: نويسنده : Yas

 

مردی که می خواست خدا را ببیند

روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!
کریشنا گفت : قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی.

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...