داستان کوتاه،اس ام اس،پ ن پ،طنز
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
من و خدا
داستان های عاشقانه
اس ام اس
همه چیز در این جا !!!
مطالب جالب و طنز(حتما سر بزنید)
دنیای خنده
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های کوتاه و جالب و آدرس shortstories.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 264
تعداد نظرات : 33
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
Yas

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 13:44 :: نويسنده : Yas

پهلوان رَضو
دلشوره عجیبی داشت. کمی هم تار می دید ولی مجبور بود. نگاهی به جمعیت
انداخت. گوی را که بلند کرد ، سنگین تر از همیشه به نظر رسید . وقتی آن
را به هوا پرتاب کرد تا با شانه اش آن را پرتاب کند ، دو گوی در هوا دید
و جا خالی داد. صدای خنده جمعیت بلند شد.



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 13:40 :: نويسنده : Yas

هیچ کس را دست کم نگیرید

این داستان توسط وب سایت دانشگاه استنفورد تکذیب شده است،

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, :: 20:28 :: نويسنده : Yas

آرزو

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روب رو شد.



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, :: 20:25 :: نويسنده : Yas
ابلیس

مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.
ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.
کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟
جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.
 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, :: 20:18 :: نويسنده : Yas
گوهر و گردو

می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .

 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, :: 20:18 :: نويسنده : Yas
زشت ترین و زیباترین زن دنیا

مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند بعنوان آخرین خواسته و وصیت چیزی را از آنها بخواهیم تا برای هریک از ما انجام بدهند.
 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, :: 20:15 :: نويسنده : Yas

مرخصی از همسر

می گویند در دوران قبل که پاسگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دور از شهرها وجود داشته و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط دیگر برای خدمت منتقل می شدند باید مدت زیادی را دور از اقوام و بستگان سپری می کردند کما
اینکه سفر و رفت وآمد به سهولت فعلی نبوده شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همین خاطر معدود خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران دیگر قرار می گرفت.همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان ....



ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:53 :: نويسنده : Yas
دروغ های مادرم
 داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:
 


ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:53 :: نويسنده : Yas
دروغ های مادرم
 داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:
 


ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:52 :: نويسنده : Yas
همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند

دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند



ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:51 :: نويسنده : Yas
یک رفتار خوب ...

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش "جک" بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!"



ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده : Yas
ملا و راهب

یک ملا و یک راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند ، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.
 



ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:41 :: نويسنده : Yas
رقابت

روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند . در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد. با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار  ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز  از پا در می آورد ...



ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:39 :: نويسنده : Yas
نقش زن در پیشرفت همسر

میگویند زنها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش بسزایی دارند.
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم...
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
 



ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:38 :: نويسنده : Yas
نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش

به پسرم درس بدهید.
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد.



ادامه مطلب ...
 
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 19:17 :: نويسنده : Yas
آرزوهای عجیب یک مرد (طنز)

یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت :
 



ادامه مطلب ...
 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:59 :: نويسنده : Yas
یک E-mail از طرف خدا...

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی



ادامه مطلب ...
 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:57 :: نويسنده : Yas
قیمت مغز ....

بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهی خسته ، ناراحت و جدی .

دکتر در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم , تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه ."
 



ادامه مطلب ...
 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:53 :: نويسنده : Yas
طلب بخشش به سبک بچه زرنگ ها

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
 



ادامه مطلب ...
 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:49 :: نويسنده : Yas
طنز بسیار جالب: نه قانونی نه منطقی!!!

دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت:
قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ،
اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول می کنم
 



ادامه مطلب ...
 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:40 :: نويسنده : Yas
درسی از ابومسلم خراسانی

شاگرد معمار، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است.

 



ادامه مطلب ...
 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:33 :: نويسنده : Yas
شکل خدایی

اینل واترمن داستان آهنگری را می گوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند.
 



ادامه مطلب ...
 
مزدور

روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت .
فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف....

را نظر کردند اثری از استاد نبود .
 



ادامه مطلب ...
 

حاضرجوابی های کودکانه

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته
بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.
در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید
بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست

 

حاضرجوابی های کودکانه

معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى این که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر
شود گفت بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
بچه‌ها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟
یکى از بچه‌ها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست. 

 

حاضرجوابی های کودکانه

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه
بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و
بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.
یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.

 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:24 :: نويسنده : Yas

حاضرجوابی های کودکانه

یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
 

 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:19 :: نويسنده : Yas
حاضر جوابی های کودکانه

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندار
عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ

نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
 

 
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:16 :: نويسنده : Yas
گریه ...

حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت.
سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم،
مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.

 



ادامه مطلب ...
 
پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 17:47 :: نويسنده : Yas
خر ما از کره گی دم نداشت

مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده .
مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ) . دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”
 



ادامه مطلب ...
 
پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 17:41 :: نويسنده : Yas
اتاق کار فرشتگان چه جوری خنک می شود؟

دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود.

در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.

از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟”
 



ادامه مطلب ...
 
پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 17:39 :: نويسنده : Yas
رازهای تصمیمات خدا

شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.
 



ادامه مطلب ...
 
پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 17:30 :: نويسنده : Yas
شگرد اقتصادی ملا نصرالدین

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و

 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, :: 20:55 :: نويسنده : Yas
حکایتی تکان دهنده از عدالت علی(ع)

زنی به نام «سوده همدانی» از شیعیان امام بود، در جنگ صفین برای تشجیع(ترغیب شجاعتشان) سربازان و فرزندان دلاورش، اشعار حماسی می‌خواند، که سخت بر معاویه گران آمد و نام او را ثبت کرد.
 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : Yas
مکافات عمل

فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان  برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد. پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «به چه می خندی پدر؟!»
 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, :: 15:13 :: نويسنده : Yas
ثروت مند شدن به خاطر نگهداری از پدر

مردی چهار پسر داشت. هنگامی  که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!» برادران با خوش حالی نگه داری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب دید که به او می گویند در فلان جا، صد دینار است، برو آن را بردار، اما بدان که در آن خیر و برکتی نیست!
 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : Yas
وضو
 اسمش علی بود .جانباز شیمیایی 8 سال دفاع مقدس . دیروز مراسم سومین روز
شهادت او را برگزار کردند.26 سال قبل من و علی در مدرسه ابتدایی علوی
درس می خواندیم. شیطان بودیم و شلوغ . گاهی اوقات برای در آوردن لج ناظم
مدرسه موقع نماز  بدون مسح پا وضو می گرفتیم. سه سال قبل که  دانش
آموختگان سال های قبل  دورهم جمع شده بودند، علی باز هم بدون مسح پا وضو

گرفت . پاهای سردار شهید آذری قبل از خودش وارد بهشت شده بودند


 

با تشکر از وحید حاج سعیدی

 
سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, :: 15:10 :: نويسنده : Yas
در پستخانه

همسر جوان و خوشگل « سلادکوپرتسوف » ، رئیس پستخانه ی شهرمان را چند روز قبل ، به خاک سپردیم.
بعد از پایان مراسم خاکسپاری آن زیبارو ، به پیروی از آداب و سنن پدران و نیاکانمان ، در مجلس یادبودی که به همین مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شرکت کردیم.
 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, :: 15:3 :: نويسنده : Yas
یک طنز از ایتالو کالوینو

شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آن را هم دزد زده بود



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, :: 15:2 :: نويسنده : Yas
شک

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.

 
سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, :: 14:59 :: نويسنده : Yas
 
اگه کوسه ها آدم بودن

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای " کی " پرسید:
اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, :: 14:57 :: نويسنده : Yas
اوج بخشندگی

حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟»
گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد ، بخوردم .
گفتم : « والله این بسی خوش بود.»
 



ادامه مطلب ...
 
دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, :: 22:43 :: نويسنده : Yas

حکایت شرلوک هولمز

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: "نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟" واتسون گفت:"میلیون ها ستاره می بینم".هلمز گفت: "چه نتیجه ای می گیری؟"...



ادامه مطلب ...
 
دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, :: 22:37 :: نويسنده : Yas
گفتگوی بین بچه شتر و مادرش

آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
 



ادامه مطلب ...
 
دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, :: 22:36 :: نويسنده : Yas
قلب زنان جهان را می چرخاند .....

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
 

 



ادامه مطلب ...
 
دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, :: 22:34 :: نويسنده : Yas
بهشت و جهنم

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت : "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد ، مرد نگاهی به داخل انداخت ،



ادامه مطلب ...
 
دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, :: 22:34 :: نويسنده : Yas
بهشت و جهنم

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت : "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد ، مرد نگاهی به داخل انداخت ،



ادامه مطلب ...
 
دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, :: 22:34 :: نويسنده : Yas
بهشت و جهنم

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت : "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد ، مرد نگاهی به داخل انداخت ،



ادامه مطلب ...
 
دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, :: 22:33 :: نويسنده : Yas
مدیران موفق!

روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می کنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
 



ادامه مطلب ...
 
دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, :: 22:31 :: نويسنده : Yas
گابریال گارسیا مارکز

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم
در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود
در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند
 



ادامه مطلب ...